بالاخره هلا هم رفت مهد

دخترم هلا جونم به طور رسمی از اول مهرماه سال 93 رفتی مهد کودک، البته دو روز قبل از اینکه بریم شمال هم رفته بودی ولی فقط جهت آشنایی شما با محیط اونجا بود عزیزم که تو نبودن من حسابی گریه کردم اصلا خونه بدون دخترم زندون بود، لحظه شماری می کردم تا برگردی عزیزم 

روز ششم شهریور یکشنبه هم برای اولین بار علی رغم اینکه نمی خواستی بری اردو ولی تصمیمت تغییر کرد و رفتی، حسابی دلتنگی کرده بودی، گفتی توی ماشین گریه کردی ولی بچه ها ندیدن مثل اینکه دوست نداشته دوستات ببینند، خلاصه وقتی دیدم جای آشکار روی صورتت بود و گفتی ديگه نمی خاکی بری اردو هیچ وقت ديگه، رفته بودی پارک ترافیک، باز هم می بام برات می نویسم. راستی یک عالمه عکس از شمال داریم برات تو صفحت می زارم، فعلا، عاشقتم عزیزم